توضیحات

جهت دانلود فایل پی دی اف خلاصه کتاب، بر روی لینک زیر کلیک نمایید.

M898_Abstract

پيشگفتار

سلام کسی اینجاست رو به خواهر کوچکم کردم و گفتم میبینی کسی اینجا نیست اما او همچنان شک داشت لامپ را خاموش و روشن کردم و گفتم فقط یکم زیر میز تاریکه سارا گفت اما نقش و نگاررشا نور می‌کشه صدا زدم چرا زیر میز پنهان شدی چرا داری بقیه را می‌ترسونی بعد یک چراغ قوه‌ی کوچک به سارا دادم و گفتم هر وقت توی تاریکی چیزی و دیدی خبرم کن رفتم پایین پله‌ها صدای پدرم را شنیدم که به مادر می‌گفت دیگه کارام نتیجه بخش نیست کسی زحمت‌های منو ندیده مادر با خونسردی جواب داد دیگه وقت بازنشستگیه وقتشه که برای خودمون وقت بزاریم.
پدر رفت بیرون جایی که می‌شد ستاره‌ها را در شب دید رفتم در تاریکی کنار پدرم نشستم چیزی شده پدر هیچی از همون اولم قرار نبود چیزی بشه من فقط سال‌ها دلخوش کرده بودم اما همیشه میان آدم‌ها فرقی نیستن و کسی پیرها را جدی نمیگیره اما لااقل تو منو میبینی و من بزرگ شدنتا گفتم لازمه نبود بدونم توی این دنیا چیزی برای ترسیدن وجود داره مثل تاریکی پدر، پدر سعی کرد تاریکی را همان جوری که هست به من بگوید اره لازم نیست بترسی چیزی توی تاریکی وجود نداره آهی کشید و گفتم بلکه نور خط‌کشی می‌کند پدرم دید که درکش می‌کنم نفس راحتی کشید و گفت ببخشید که پدر خوبی نبودم و مسافرت‌های زیادی نرفتیم.

Preface

Hello, someone is here. I turned to my little sister and said, “You see, no one is here, but she still doubted. I turned the lamp off and on and said, “It’s only dark under the table.” Then I gave Sarah a small flashlight and said that whenever you see something in the dark, let me know. I went down the stairs and heard my father’s voice telling my mother that my work is no longer productive. To make time for ourselves.
Father went outside where you could see the stars at night, I went to sit next to my father in the dark, something happened, father, nothing was supposed to happen to me from the beginning, I was only happy for years, but there is always no difference between people and no one takes the old seriously, but at least you are me. You see, until I grew up, I said that I didn’t need to know that there is anything to be afraid of in this world, like my father’s darkness. My father tried to tell me the darkness as it is. Yes, you don’t need to be afraid. There is nothing in the dark. He sighed and said, “The light draws the line.” My father saw that I understood him, he breathed a sigh of relief and said sorry that I wasn’t a good father and we didn’t go on many trips.