این نوشته تقدیم به همه آنهایی که بیتقصیرند و به چشمهایی که در راه ماندند و تقدیم به دلهایی که آنها را ندیدند به اشکهایی که غرورشان شکست و عهدهایی که کسی آنها را نبست …
شب بود، نور مهتاب گونه ماه اتاق خانه را سایه روشن کرده بود، به زیبایی عجیب ماه خیره شده بودم از جا برخاستم و به طرف پنجره رفتم لحظاتی را به نظاره کردن ماه ایستادم ناگهان با صدای مادرم افکارم از هم گریخت.
– مهسا! تو این موقع شب کنار پنجره ایستادی؟ لامپ خوابتو خاموش کن بگیر بخواب
– خوابم نمیبره مامان اومدم کنار پنجره ماه و ستارهها رو تماشا کنم
مادر خمیازه کشید و گفت بهتره زودتر بگیری بخوابی فردا دیر به مدرسه میرسیها!
– چشم مامان تو برو بخواب شب بخیر
مادر که در اتاقو بست لحظاتی در کنار پنجره سپری کردم نسیم نسبتا ملایمی صورتم رو نوازش میداد با اینکه خوابم نمیبرد بناچار پنجره رو بستم و توی رختخوابم غلطیدم مدام توی فکر بودم و متوجه نشدم کی خوابم برد.
صبح زود به هر زحمتی که بود از خواب بیدار شدم. مادرم توی آشپزخونه مشغول آماده کردن صبحانه بود. آبی به سروصورتم زدم و سرمیز نشستم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.
اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “رد پای خاطرات، طعم تلخ غربت” لغو پاسخ
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.