راه شیری

6,786,000 ریال

موجود در انبار

ناشر : انتشارات موجک

کد کتاب : M446

عنوان : راه شیری

تاليف : بهاره میرآخوری نوبر

مشخصات ظاهری : ۶۸۸ صفحه، قطع وزيری

چاپ اول : تابستان ۱۳۹۸، تيراژ : ۵۰۰ جلد

قيمت : ۷۵۴۰۰۰۰ ريال، شابک : ۴-۱۰۹-۹۹۴-۶۰۰-۹۷۸

حقوق چاپ و نشر برای ناشر محفوظ است.

موجود در انبار

شناسه محصول: M446 دسته: , ,

توضیحات

جهت دانلود فایل پی دی اف خلاصه کتاب، بر روی لینک زیر کلیک نمایید.

M446_Abstract

پیشگفتار

شب ابری پاییز زودتر از قرارش می‌رسد. در اتاق نیمه تاریک که تنها چند قدمی اطراف‌ام، به کمک مانیتور، روشن شده نشسته بودم. نگاه‌ام روی حلقه ی سبز رنگ چشمک زنی که مرا به صبر دعوت می‌کرد، مانده بود. نفس عمیقی کشیدم و از این انتظار گویی بی‌پایان خسته شدم. کامپیوتر ام را خاموش کردم، تاریکی ناگهان به چشمانم هجوم آورد. نمی‌دانم چرا ته قلب ام خالی شد. کمی که گذشت، چشمانم به تاریکی عادت کرد، توانستم اطراف ام را ببینم. چشم چرخاندم تا گوشی ام را پیدا کنم، خبری نبود. مجبور شدم در همان حال، حال کورمال کورمال به سمت کلید برق بروم. پای ام که روی چیزی رفت، یک “خنگِ حواس پرت” به خودم حواله دادم. لنگ لنگان باقی راه را طی کردم. اتاق که روشن شد، چشمان ام اول از همه به در خودکاری افتاد که زیر پای ام مانده بود و بعد گوشی ام را پتو پیچ شده روی تخت پیدا کردم.
هر باری که در خانه تنها می‌ماندم، نه دست و دل ام به کاری می‌رفت و نه حوصله ی دیدن فیلم یا خواندن کتابی را داشتم. از اول این طوری نبودم. از زمانی که به یاد می‌آوردم، پدرم دو شب در هفته بیمارستان کشیک شب می‌ایستاد. بچه که بودم هیچ شبی را تنها نماندم. بزرگ‌تر که شدم گه گاهی پیش می‌آمد که سعید و زهرا، برادر و خواهرم، شب‌های کشیک چند ساعتی را خانه ی دوستانشان بگذرانند. اما هرچه بود، برای شام یا ساعتی پس از آن به خانه بر می‌گشتند. زهرا که دانشگاه شیراز قبول شد، هنوز سعید بود، تقریبا. سعید هم که برای کار به شهری دور رفت، من تنها ماندم. اول این تنهایی هم برای من چندان هم بد نبود. کارخانه که کم تر می‌شد، من بیشتر وقت داشتم به کارهایم برسم. گاهی شب‌ها، آستین هایم را بالا می‌زدم و برای خودم شام مفصلی تدارک می‌دیدم. اما کم کم تنهایی بیشتر خودش را نشان داد. شب‌هایی هم که پدرم بود، کم پیش می‌آمد که با هم سر یک میز بنشینیم و غذایی بخوریم. کم کم من تنها دو روز در هفته غذایی می‌پختم و آماده در یخچال برای چندین وعده نگه می‌داشتم. کم کم زندگی گرم و پر هیاهوی مان بی رنگ و سرد شد.
این، یک شب تنهایی دیگر بود. روی مبل راحتی جلوی تلویزیون نشسته ام. در فیلم، پسر جوانی برای دختری هم سن خودش حرف‌های قشنگ می‌زند، رویا می‌بافد. حوصله ام سر رفت. دکمه‌های بالا، پایین کنترل را چند ده باری فشار می‌دهم. چیز جذابی نبود. اخبار را دوباری دیده بودم. امشب بیشتر از شب‌ها قبل دل ام گرفته بود. تلویزیون را خاموش کردم. به آشپزخانه رفتم. هنوز پایم از چند ساعت پیش به خاطر آن در خودکار وسط اتاق درد می‌کرد. در یخچال را باز کردم، دل ام ضعف رفت اما میل ام به غذا نمی‌کشید. دست ام را دراز کردم و دو تا کیک یزدی از جعبه گوشه ی طبقه ی پایینی یخچال برداشتم. در حالی که یک گاز بزرگ به یکی از آن کیک‌ها می‌زدم، پاکت شیر را یخچال در آوردم. ایستاده و با تکیه به اپن کیک و شیر ام را خوردم. لیوان شیر ام را که آب زدم، نگاهی دور تا دور آشپزخانه انداختم تا اگر کاری بود انجام دهم. هیچ ظرف کثیفی جایی پنهان نشده و گاز خاموش بود.
به اتاق ام که برگشتم، هنوز چند دقیقه‌ای مانده بود تا عقربه ی بزرگ روی نیم ساعت بنشیند؛ ساعت نه و بیست و شش دقیقه بود. عکس مادرم را از روی میز آینه برداشتم، نگاه مهربان و لبخند شیرین اش، دل تنگی ام را بیشتر کرد. بیست سال می‌شد که از دست داده بودم اش. حالا دیگر زمانی که چشمانم را می‌بستم، نمی‌توانستم او را در پس پرده ی سیاه چشمانم ببینم.آهنگ صدایش، زمانی که مرا صدا می‌کرد” فرشته ی کوچک من، زهره ی من” را دیگر به یاد نمی‌آوردم. قطره ی اشکی در چشمانم حلقه زد و بر گونه ام فرو افتاد. با پشت دست چشمانم را پاک کردم، قاب عکس را سر جایش بر گرداندم. از لای پرده، آسمان سرخ شب را دیدم. دیگر نتوانستم سراغ کتاب‌هایی که روی میز ام تلنبار شده بودند، بروم.

نقد و بررسی‌ها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “راه شیری”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

There are no products