تو باغچه خونمون نشسته بودم که بابای پیر و ضعیفم اومد سمتمو گفت: بهار دخترم پول داری؟
گفتم: نه باباجون. چرا؟ گفت: میخوام برم داروخونه داروهامو بگیرم اما پول ندارم گفتم بابا از مامان بگیر گفت آخه دخترم اونم پول نداره خیلی ناراحت شدم برم سخت بود بابایی که اون همه زحمت کشیده بود الان پول داروهاشو نداره گفتم بابا برو تو من میرم برات دارو میگیرم گفت چه جوری؟ گفتم از دوستم آزاده پول میگیرم بابام با خیال راحت رفت تو و من خیلی زود آماده شدم و رفتم پیش زهره خانم، زهره خانم کسی بود که آزاده بهم پیشنهاد کرده بود برم پیشش و در مورد کار باهاش صحبت کنم چشامو باز کردم جلوی در بودم زنگ در و زدم اما با دستای لرزون و استرس زیاد.
بله؟
ببخشید منزل زهره الیاسی؟
بله شما؟
ببخشید اومدم در مورد کار باهاشون صحبت کنم اگه تشریف دارن بیام تو.
بله بفرمایید در باز شد.
همین که رفتم تو حیات با بوی گلها مست شدم با یه حیات بزرگ و پر از گل و درخت و یک استخر بزرگ روبه رو شدم تا حالا چنین منظرهای رو ندیده بودم خیلی قشنگ بود همه جا پر از گلهای رنگارنگ همون جا خشکم زده بود که یکی صدام کرد.
دختر خانم بفرمایید داخل منم با صدای آروم سلام کردم و رفتم جلو یه زن میان سال و تمیز انگار خدمتکار اون خونه بود.
بیا تو دخترم، خانومم منتظرتونه بفرمایید راهنمایی تون کنم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.
اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “راز سرنوشت بهار” لغو پاسخ
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.